موسی بن عمران بن یصر بن قاهث بن لاوی بن یعقوب (ع) با اهل و عیال و اموال خود از مدین خارج و رهسپار مصر می گردید پبی در بیابان سینا پیاده شدند و هوا سرد بود ، به فکر آتش افتاد ، موسی از دور نوری مشاهده کرد به خیال اینکه آتش است عصا را بدست گرفته به طرف (طور) نور آمد شاید بتواند آتش تهیه کند.
پادشاه بنی اسرائیل «هردوش» یا «هرودیس» زنی داشت که که جالب توجه نبود ، زن برای نگهداری مقام خود در دربار به هرودیس پیشنهاد کرد که دختری دارم در اختیار تو می گذارم ، شاه از روحانی عصر یعنی حضرت یحیی سؤال کرد ، حضرت فرمود از خدا بترس که ازدواج با دختر زن حرام است ، شاه ناراحت شد و یحیی را به زندان انداخت ، زن هردوش کینه از یحیی در دل گرفت و وقتی که دخترش را آرایش کرده و می خواست به دست شاه دهد گفت: دخترم! مهریه تو سرِ یحیی است ، در موقع حساس از شاه قتل او را بخواه ، دختر طبق سفارش مادر عمل نمود و در وقت مناسب شاه را وادار به قتل یحیی نمود ، شاه هم شخص ظالمی را فرستاد به زندان که سر مبارک حضرت یحیی را در طشت از بدن جدا نمود ، بعضی نوشته اند از محراب عبادت او را کشید و در میان طشت سرش را برید و سر را در طشت به پیش شاه آورد.
یوسف را برادرانش از روی حسد به چاه انداختند ، جبرئیل امین او را گرفته بر روی سنگی نشاند و به دلجویی او پرداخت ، قافله ای از راه رسید بر سر چاه آمدند تا خود و مرکبشان را سیراب نمایند و به سوی مصر حرکت کنند ، مالک که رئیس قافله بود به غلامش دستور داد دلو را برداشته از چاه آب بکشد ، غلام دلو را به ریسمان بست و به چاه انداخت ، یوسف طناب را باز کرد ، غلام طناب را کشید ولی دلو را ندید هراسان نزد مالک رفت و قضیه را نقل نمود ، مالک بر سر چاه آمد صدا زد ای کسی که دلو را باز کردی جنّی یا انسان ؟ یوسف گفت انسانم که دستخوش ظلم شده ام ، مرا از چاه نجات دهید.
روز چهارشنبه دوم محرم سال 61 قمری امام حسین (ع) به کربلا رسید اسب از حرکت ایستاد امام بر مرکب دیگر سوارشد ولی حرکت نکرد تا هفت مرکب که هیچکدام حرکت نکردند ، امام (برای فهماندن حاضرین) فرمود این زمین چه نام دارد ؟ عرض شد «غاضریّه ، ماریه ، نینوا ، شاطی الفرات ، کربلا» حضرت آهی از دل براورد و فرمود توقف کنید همین جا مردان ما شهید و خون ما ریخته و حرم ما اسیر می گردد ، قبر ما زیارتگاه می شود ، این است همان نقطه ای که جدّم برای انجام وظیفه به من وعده کرده است.
به قبیله مالک بن نویره به اتهام ارتداد به فرمان ابوبکر به سرپرستی خالد بن ولید لشکرکشی شد خالد مردان آنها را بناحق قتل عام کرد و زنان آنها را اسیر نمود ، در میان اسراء خولۀ حنفیّه دختر جعفر بن قیس مشهور به حنفیّه اسیر گردید ، در مسجد پیامبر (ص) با ابوبکر مناظراتی بعمل آورده بالاخره علی (ع) او را به همسری انتخاب و بعد از ازدواج در سال 16 هجری محمد بن حنفیّه متولد شد و او مردی شجاع و دلاور و در صحنه های جنگ جمل و صفّین شرکت داشت و با ناکثین و قاسطین جنگ می کرد.